مثنوی پنجره ها
مثنوي باز تو و درد دل خوني من
پاک شرمنده ام اي باعث مجنوني من
مثنوي جان تو و جان غزل حرف بزن
مئنوي قهر مکن، چند بغل حرف بزن
شوق يک چلچله پرواز مرا خواهد کشت
مثنوي ناز مکن، ناز مرا خواهد کشت
مثنوي جان ! به کجا مي برد اين خواب مرا
که جدا کرده از انديشه مهتاب مرا
نرسيده به خدا جرم مرا جار زدند
دو درخت ان طرف باغ مرا دار زدند
دو درخت ان طرف سايه دلتنگي من
گريه مي کرد کسي در حرم سنگي من
مثنوي گرچه که يک آينه درکم نکني
از تو مي خواهم يک روزنه ترکم نکني
دل من تنگ تر از تنگ نگاه من و توست
عشق سزمايه تفسير گناه من و توست
دلم از خويش فراري ست، قفس بفرستيد
دوستان پنجره باز است، نفس بفرستيد
کوچه در سيطره سايهء تبريزي هاست
روي قنديل دلم پچ پچِ پاييزي هاست
فرصت سبز تماشاست، بخاري بکنيد
ماه و مرداب مهيا شده، کاري بکنيد!
مردم گم شده در خويش تکاني بخوريد
از سر سفره ايمان زده ناني بخوريد
سرِ بي درد به ديوار بلا بايد زد
خويش را در نفسِ درد صدا بايد زد
دو سه روزي ست که ايمان مرا دزديدند
سفره بازست ولي نان مرا دزديدند
جرمم اين بود که هي تکيه به باران دادم
بي سبب نيست که از چشم خودم افتادم
دو سه خورشيد به دوش همه تان پنجره بود
در نگاه همه تان چند دهن حنجره بود
خودم از پنجره ديدم که مرا مي بردند
خوره ها چنگ زنان، روح مرا مي خوردند
درد، خوُراک دلم بود؛ نمي دانستم
آسمان، چاک دلم بود؛ نمي دانستم
شانه شعر فرو ريخت، سقوطي رخ داد
باز ابليس سخن گفت، هبوطي رخ داد
شاخه اي نور به دستم بده تا سير شوم
پُر نمانده است که من نيز زمينگير شوم
پُر نمانده است که از پنجره پرتاب شوم
پُر نمانده است شبي ساقي مهتاب شوم
آي مردم ! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسايهء ديوار به ديوار شماست
من که رفتم بنويسيد دمش گرم نبود
بنويسيد صدا بود ولي نرم نبود
بنويسيد که باران به خيابان برخورد
بنويسيد که مردي به زمستان برخورد
خانه در خاک و خدا داشت، تماشايي بود
بنويسيد دو خط مانده به تنهايي بود
بنويسيد که با ماه،کبوتر مي چيد
از لب زاغچه ها بوسهء باور مي چيد
بنويسيد که با چلچله ها الفت داشت
اهل دل بود وَ با فاصله ها نسبت داشت
لالهء وا شده را خوب تماشا مي کرد
با گل گاوزبان روزهء دل وا مي کرد
دلش از زمزمهء نور عطش مي باريد
ريشه در ماه، ولي روي زمين مي جوشيد
بنويسيد زبان داشت ولي لال نشد
بنويسيد که پوسيد ولي کال نشد
پُرِ طوفان غزل بود ولي سيل نداشت
بنويسيد که دل داشت ولي ميل نداشت
پنجه بر پنجرهء روشن فردا مي زد
وسعت حوصله اش طعنه به دريا مي زد
به ملاقات سپيدار و کبوتر مي رفت
گاه با بال و پر چلچله ها ور مي رفت
وقتي از چارجهت پنجه پاييز افتاد
او به فرمول فروپاشي گل پاسخ داد
بنويسيد به قانونِ عطش، آب نداد
و کسي کودک احساسش را تاب نداد
سرد و سرما زده از سمت کوير آمده بود
کودکي بود که در هياتِ پير آمده بود
تا صداي دل خود چند تپش فاصله داشت
گاه با فلسفهء عشق کمي مسئله داشت
سيب مي خورد ولي نيمه شب قي مي کرد
گل نشين بود ولي خوب ترقي مي کرد
کوه غم بود ولي چند بلا صبر نداشت
طاقت ديدن خورشيد پس ابر (عج) نداشت
او به هر زاغچه امکان تکلم مي داد
کرکس و چلچله را يکسره گندم مي داد
پيرخو بود وَ هم صحبت کودک مي شد
مثل ديوار ولي گاه مشبک مي شد
اعتقادي به تبر خوردن پاييز نداشت
آسمان بود ولي بارش يکريز نداشت
بي گدار آب نمي زد به دل برزخ عشق
لحظه اي سرد نشد در نوسان يخ عشق
برزخ از پنجره چشم دلش گل مي کرد
هر چه مي ديد نمي گفت، تحمل مي کرد
بنويسيد که در آتشي از باران زيست
بنويسيد که با فلسفه قرآن زيست
ماه در حوصلهء حوض دلش گم مي شد
تکه تکه دل او قسمت مردم مي شد
صبح تا در افق دهکده تاول مي زد
چشم باراني او طعنه به جنگل مي زد
مثل ماهي همهء خاطره اش آبي بود
روشن از آينه اش، برکهء مهتابي بود
شعر از همهمه سينه او داشت خبر
به درختان لب جاده نمي گفت: تبر!
گرچه يک عمر درون قفس مردم بود
بنويسيد که او همنفس مردم بود
هر چه مي ديد نمي گفت، تحمل مي کرد
آي مردم ! به خدا درد تناول مي کرد
رود از ناحيهء سينه او مي جوشيد
نور مي خورد وَ از باغچه گل مي نوشيد
خانه در خاطرهء خلوت پوپکها داشت
حس معصوم همآغوشي پيچکها داشت
آخرين مرد مه الود زمستاني بود
شاعر خوشه اي از واحهء قرآني بود...
پشت هر پنجره اي جرم مرا جار زدند
دو کلام ان طرف شعر مرا دار زدند
دو کلام آن طرف فلسفه فاني شب
دختر روز فروريخت به پيشاني شب
من که رفتم گل ريواس اذان خواخد گفت
گندم سوخته از قحطي نان خواهد گفت
زير زردابه پاييز مرا غسل دهيد
در شبِ گريهء کاريز مرا غسل دهيد
در رگ خسته باور نفسي چرات نيست
شَمَد شعر مرا بس؛ به کفن حاجت نيست!
پس دعا کن که به آتشکده نان نرسيم
به شبِ منجمدآبادِ زمستان نرسيم
شب دراز است تو را فرصت بيداري نيست
باورت نيست ولي پنجره هم کاري نيست
من به جمهوري آلاله ارادت دارم
به درختان لب جاده محبت دارم
از زماني که به حواي دلم سيب رسيد
اولين لابحه عشق به تصويب رسيد
روي هم رفته من از سمت خدا افتادم
و به اين زندگي خط خطي ام معتادم !
چه کسي گفت از آيينه به آهن نرسيم
از دهان گس ديوار به روزن نرسيم
پنجره طفل ترک خوردهء ديواري ماست
زندگي تلخترين مرثيهء جاري ماست
زيستن با تپش سبز خدا تکليف است
سرسپردن به دل پنجره ها تکليف است
خواب خورشيدي يک خاطره در جانم بود
کوچه آبستن پاهاي پريشانم بود...
دلم از هول فروريخت، دو پايم دل شد!
سينه خالي ز نفس بود، هوا نازل شد!
ديدم از چار جهت، نور و صدا مي بارد
بر دل سوخته ام خواب خدا مي بارد
دامنِ حنجره يک مشت غزل پاشيدم
بي امان بر سرِ خاکستر خود رقصيدم
حوريان بر سر سجاده شرابم دادند
و در آغوشِ پريشاني من افتادند
من به گيسوي زلاليتشان چنگ ردم
و به آيينه شيطاني خود سنگ زدم
دو صدا مانده به امکان سکوت ابدي
سجده مي برد سري در ملکوت ابدي
پنج نوبت به درخت دل خود برخوردم
هفت جان دادم و پنجاه زمستان مُردم
هفت کوچه که يکي راه به خميازه نداشت
چارده پنجره وا بود که اندازه نداشت
دو قدم آن طرف پيرهنِ توريِ شعر
گريه مي کرد عروسي، بغلِ حوريِ شعر
حوري شعر به من پنجره تعارف مي کرد
به سر و صورت گندم صفتان تف مي کرد
من دويدم وَ به همسايه خود برخوردم
آمدم خنده کنم، دم نزدم تا مُردم!
گرچه ديوار به محدوده گرفتارم کرد
چارده پنجره وا بود که بيدارم کرد
نور در ساقه سرشار درختان جاريست
پنجره بر تن ديوار کماکان جاريست
عطش لاله فروريخته در بادهء آب
ابر سر را بفرستيد به سجادهء آب
شب در آرامشِ مواجِ صدا مي پوسد
صورتم را ز پس پنجره ها مي بوسد
دو غزل مانده به ايمان همه جا آبي بود
شب صدا داشت ولي حنجره مهتابي بود
خواب آيينه گران است، چه بايد بکنيم ؟!
مشکل آينه نان است، چه بايد بکنيم ؟!
مثل دريا به تنِ تابلويي قاب شديم
توي گهوارهء تن، تاب خوران خواب شديم
خيمه در چشمِ خدا، باغچه در خُم کرديم
چارده شيوه در آيينه تکلم کرديم
آي مردم! به خدا جسمِ شما دار شماست
مرگ همسايهء ديوار به ديوار شماست
چارده پنجره باز است، بگو اي والله!
تشنگان! طالبِ فيضيد اگر، بسم الله!
"يکي از همين طرفها"