نازنين آمد و دستي به دلِ ما زد و رفت

پرده­ي خلوتِ اين غمکده بالا زد و رفت

 

کُنجِ تنهاييِ ما را به خيالي خوش کرد

خوابِ خورشيد به چشمِ شبِ يلدا زد و رفت

 

دردِ بي­عشقيِ ما ديد و دريغش آمد

آتشِ شوق در اين جانِ شکيبا زد و رفت

 

خرمنِ سوخته­ي ما به چه کارش مي­خورد

که چو برق آمد و در خشک و ترِ ما زد و رفت

 

رفت و از گريه­ي توفاني­ام انديشه نکرد

چه دلي داشت خدايا که به دريا زد و رفت

 

بوَد آيا که ز ديوانه­ي خود ياد کند

آن­که زنجير به پاي دلِ شيدا زد و رفت

 

سايه! آن چشم سيه با تو چه مي­گفت که دوش

عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت