خواب و خیال

نازنين آمد و دستي به دلِ ما زد و رفت
پردهي خلوتِ اين غمکده بالا زد و رفت
کُنجِ تنهاييِ ما را به خيالي خوش کرد
خوابِ خورشيد به چشمِ شبِ يلدا زد و رفت
دردِ بيعشقيِ ما ديد و دريغش آمد
آتشِ شوق در اين جانِ شکيبا زد و رفت
خرمنِ سوختهي ما به چه کارش ميخورد
که چو برق آمد و در خشک و ترِ ما زد و رفت
رفت و از گريهي توفانيام انديشه نکرد
چه دلي داشت خدايا که به دريا زد و رفت
بوَد آيا که ز ديوانهي خود ياد کند
آنکه زنجير به پاي دلِ شيدا زد و رفت
سايه! آن چشم سيه با تو چه ميگفت که دوش
عقل فرياد برآورد و به صحرا زد و رفت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 11:4 توسط سرنوشت
|