رفته بودم لب حوض...
رفته بودم لب حوض، تا ببينم عكس تنهايي خود را در آب .
آب در حوض نبود ، ماهيان مي گفتند: هيچ تقصير درختان نيست .
ظهر دم كرده تابستان بود ؛ پسر روشن آب لب پاشويه نشست ؛ وعقاب خورشيد، آمد او را به هوا برد كه برد .
به درك راه نبرديم به اكسيژن آب ، برق از پولك ما رفت كه رفت ؛
ولي، تو اگر در تپش باد خدا را ديدي ، همّت كن و بگو، ماهي ها حوضشان بي آب است .
باد مي رفت به سروقت چنار؛ من به سر وقت خدا مي رفتم ...
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 19:58 توسط سرنوشت
|