جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت

سر را به زیر تازیانه او خم نمی کنم!


افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم


با تازیانه های گرانبار جانگداز

پندارد آن که روح مرا رام کرده است!


جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

این بندگی، که زندگی اش نام کرده است!

بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من


گرمن به تنگنای ملال آور حیات

آسوده یک نفس زده باشم، حرام من!


تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب

می پوشم از کرشمه هستی، نگاه را


هر صبح و شام چهره نهان می کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را!



ای سرنوشت ازتو کجا می توان گریخت؟

من راه آشیان خود زیاد برده ام


یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن

بامن تلاش کن که بدانم نمرده ام!


ای سرنوشت مرد نبردت من، بیا!

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز


شادم ازین شکنجه خدا را، مکن دریخ

روح مرا در آتش بیداد خود بسوز!


ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست!

برمن ببخش زندگی جاودانه را!


منشین که دست مرگ ز بندم رها کند،

محکم بزن به شانه من تازیانه را!


فریدون مشیری